۱۵ مهر ۱۳۹۹

انتظار

 

برای تو

برای چشمهایت!

برای من

برای دردهایم!

برای ما

برای اینهمه تنهایی...

ای کاش خدا کاری بکند...!

 


 

۰۴ مهر ۱۳۹۹

پاییز

 

چه سخت است

هم پاییز باشد

هم ابر باشد

هم باران باشد

هم خیابان خیس

اما...

نه تو باشی

نه دستی برای فشردن

نه پایی برای قدم زدن

نه نگاهی برای زل زدن

 

 

۲۳ شهریور ۱۳۹۹

می توانم...

 

مي توانم بمب كوچكي باشم پنهان

در پيراهن مبارزي انتحاري

كه معشوقه اش را

در بمباران هواپيماهای دشمن از دست داده؛

مي توانم تير خلاصي باشم

بر جمجه ي سربازي مجروح

كه با گريه

عكس نامزدش را نشانم مي دهد؛

مي توانم گوانتانامو باشم

ابوغريب باشم

یا حتي كهريزک...!

مي توانم همه ي ليبي باشم

تشنه به خون سرهنگ...

مي توانم يك جاني بالفطره باشم

با چاقويي كه سر ميبُرَد فقط...

گلوله اي باشم

كه مي كُشَد...

مي توانم

جنگ جهاني ديگري باشم

بدون تو...! 

 


 

۱۰ مرداد ۱۳۹۹

ساده امّا مهم...



یکی بهم گفت:
هی دختر!
با کسی باش که رُژ لبتو خراب کُنه نه ریمیلِ چشمتو...


پ.ن:

شاید حرفِ دخترانه ای باشه امّا ساده تر از این نمیشه بیانش کرد!




۳۰ تیر ۱۳۹۹

وزن دلتنگی


تو و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم ترا از شعرهایم نشان می داد...!
کاش بودی...
کاش می فهمیدی وقت دلتنگی
یک "آه"
چقدر وزن دارد... 


 

۰۵ تیر ۱۳۹۹

۲۵ خرداد ۱۳۹۹

بعضیا بی نهایتند!




بعضـیا رو هرچه قدر بـخونی؛ خسته نمیشی  
بعضـیا رو هرچه قدر گوش کنی؛ عادت نمیشن 
بعضـیا هرچه تکرار شن؛ باز بِکرُو دست نـخورده ان 
دیدی؟! 
شنیدی؟! 
بعضیا بی نهایتند! 
دقیقاً مثله " تـو " ی لعنتی...




۱۵ خرداد ۱۳۹۹

رفت...!



چشمانت را درویش کن به روی عریانی احساسم!
من درطَبَق اخلاص گذاشته بودمش برایت!
حرفی نیست...!
فقط می نویسم:
رفت! آن حسی که تو را دوست می داشت.




۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

تازه می فهمم...!



تو دروغگو نيستي؟
من حواسم پرت است!
گفته بودي دوستم داری؛ بی اندازه...
خوب كه فكر مي كنم تازه مي فهمم...
« بـــي انــــدازه » يعني چه؟ 




۳۱ فروردین ۱۳۹۹

واقعیت...


دقت کردین اونی که دوسش نداری؛
اصرار پشت اصرار...! 
اونی که دوسش داری؛
انگار نه انگار...!!


پ.ن:  
تلفنی به خاطر یه موضوعی باید باهاش حرف میزدم. 
وقتی نوبت خداحافظی شد 
بهش گفتم: خب! خودت رو کی میتونم ببینم؟ 
گفت: الان پشت خطی دارم! سر فرصت بهت زنگ میزنم... 
و الآن 
نزدیک به شش ماه از این جریان گذشته...
 



۲۵ فروردین ۱۳۹۹

۲۳ فروردین ۱۳۹۹

بدرقه ی خاطرات تو...



پر رنگ ترین خیالم را 
به غلیظ ترین پک سیگارم می سپارم... 
 این بدرقه ی خاطرات توست! 
یادم تو را فراموش... 
نه...! 
نمی کند!



 

۲۰ فروردین ۱۳۹۹

۱۹ فروردین ۱۳۹۹

۱۸ فروردین ۱۳۹۹

زن و زمین...



خدا گفت: زمین سرد است؟! 
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ 
زن گفت: من می توانم... 
خدا شعله به او داد 
زن شعله را در قلبش نهاد؛
قلبش آتش گرفت...
 خدا لبخند زد 
زن پر نور شد...
زیبا شد...
زمین گرم شد.