استریپ کلاب

 
سومین هفته ای بود که با دوستم میرفتیم استریپ کلاپ هفته ی اولی که رفتیم چون زیادی مست بودیم هیچی حالیمون نبود- اما هفته ی دوم و سوم تازه فهمیدیم چی به چی هست!! و همه ی داستان از همون هفته ی سوم شروع شد...
اسمش اُلگا بود و اهل رومانی - چشمای آبی درشت با موهای طلاییِ بلند تقریبا تا نزدیکای باسنش قدشم تقریبا 175-6 با هیکلی کاملا تراشیده واضح تر بگم انگار خدا سر وقت و حوصله این دختر رو درست کرده بود. طبق عادت و کارشون اومد سر میز ما و شروع کرد صحبت کردن یا همون لاس زنی و مخ زدن ما ، شاید صحبت های اولیه ی من با اُلگا بیشتر از 10 دقیقه طول نکشید بقیشو تو اتاق بودیم اون مشغولِ لخت شدن و رقصیدن منم مشغول ور رفتن با اون تایمِ این کارشون هم به اندازه ی یه تراک آهنگ بود و پولی که میگرفتن 25 دلار بود بقیه شم بستگی به کَرَمِ مشتریشون داشت، و بعد مشتریهای بعدی تا اینکه اگه دلت میخواست یا اینو صداش میکردی یا نفرات بعدیو یا اگه اون با تو حال میکرد سر میز تو بود و حسابی تَلَکَت میکرد ، شاید بالای 5-6 بار اون شب من با این رفتم تو اتاق ، اما آخرین باری که رفتم فقط رفتم که حرف بزنم اونم واسه خوابیدن باهاش اما نشد که بشه چون اینا فقط کارشون استریپ بود از من التماس از اون نه گفتن- اما تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که به زور شمارمو بهش بدم اونم شمامو به زور گرفتو مچاله ش کردو گذاشت تو سوتینش... اون شب تموم شد و برگشتم خونه و درگیری کاری روزهای بعد هم کلا خاطره ی روزهای قبل رو از ذهنم پاک کرده بود و فقط جنبه ی فانش واسم مونده بود و بعد از اون شب هم دیگه وقت رفتن به جایی رو نداشتم ، تقریبا 17-18 روز از اون شب گذشته بود که یه شب تلفنم زنگ میخوره و یه شماره ی غیر آشنا رو صفحه ش حک میشه از قضا اون شبم کلی مهمون داشتمو منم طبق معمول هم مست بودم هم سرم با دخترای دیگه گرم بود و چون شماره ی غریبه افتاده بود جواب ندادم- تلفن قطع شد و به فاصله ی 5 دقیقه بعدش یه اس ام اس اومد واسم " اگه ممکنه با من تماس بگیرید خیلی مهمه!" با دیدن این اس ام اس پیش خودم فکر کردم شاید یکی از بچه هاس جایی گیر کرده سریع زنگ زدم به شمارش...
+ ببخشید با من کاری داشتید ؟؟
-       شما رضا هستید؟؟
-       + بله، شما؟؟
-     - اینقدر به این دختر به اون دختر شماره میدی که یادت نیست من کدومشونم ، اوکی مهم نیست، فقط خواستم ببینم که اینجایی یا برگشتی ایران چون خیلی وقته غیبت داشتی، هم صحبت خوبی بودی....
-     از لهجه ش و طرز صحبت کردنش متوجه شدم اُلگائه، سریع حرفشو قطع کردمو گفتم نه اینطور نیست من فقط به یه نفر شمارمو دادم که اونم تو استرپ کلاپ بود و شمارمو همون ساعت مچاله کرد گذاشت تو سوتینش همین!! یهو خندید و گفت: با اینکه اون شب زیادی مست بودی اما هوش و حواست قابل تحسینه به هر حال خیلی خوشحال شدم که صداتو شنیدم - فقط حوصلم سر رفته بود یهو یاد تو افتادم باهات تماس گرفتم - وقتتو نمیگیرم میدونم مهمون داری چون سر و صداشون میاد... منم سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم: اتفاقا منم این مهمونی حوصلم سررفته بود و الانم خیلی انرژی گرفتم از اینکه تو زنگ زدی راستی دوست داری امشب بیای اینجا هم با ایرونیا و مهمونیاشون آشنا شی هم منو تو حوصلمون بیاد سرجاش- انگار منتظر بود که دعوتش کنم، بدون هیچ معطلی و تعارفی گفت: اوه واقعا دوست دارم بیام آدرس بدی خودمو میرسونم، گفتم: نه ! اینجا ماشین هست میام سراغت، اونم گفت: نه ! آدرس من یه مقدار سخته و ممکنه تو پیدا نکنی خودم ماشین دارم.
-     آدرسمو بهش دادمو تلفنو قطع کردیم ، به بچه ها گفتم که مهمون دارم و یه دخترس اما نگفتم که کجا باهاش آشنا شدم، حدود یک ساعتو نیم بعد تلفنم زنگ خورد دوباره
-       + میشه بگی کدوم طبقه و کدوم واحد هستی؟ من جلوی ساختمونتون هستم.
-       - آره آره ، طبقه ی 8 واحد 2/24.
-     ده دقیقه بعد زنگ خونه خورد، رفتم درو وا کردم، به اندازه ی 30 ثانیه میخکوب وایساده بودم جلوش، هم زبونم قفل کرده بود هم دستو پام بی حس شده بود اون شب به قدری خوشگل شده بود که آدم ضعف میکرد یهو با صدا کردن اسمم منو دوباره برگردوند به دنیای واقعی دست دادیمو تعارفش کردم تو، تا بچه ها چشمشون به اُلگا افتاد یه سکوت چند ثانیه ای همه جا حاکم شد اولش فکر میکردم خودم خوشگل ندیدم اما بعدش فهمیدم که بقیه بچه ها هم خوشگل ندیدن یکی یکی به دوستام معرفیش کردم فُحش خار مادر بود که از طرف پسرا بهم میرسید و فحشای مهربون ترم از طرف دخترا، خلاصه اون شب اینقدر اینو اون سوال پیچش کردن تا بالاخره همه فهمیدن که منو اُلگا کجا با هم آشنا شدیم.
-     یواش یواش آخر شب شد و بچه ها یکی یکی شروع به رفتن کردن تا اینکه من موندم و اُلگا، بیش از حد مست بودم اینقدر که یه ربع بعدش خودم و الگا رو تو تخت دیدم اما دیوث دهنمو سرویس کرد تا اینکه بعد از یک ساعت بالاخره تونستم باهاش سکس کنم، تا اون شب تا اون ساعت و تا اون لحظه یه همچین سکسی رو با هیچکس نداشتم هیچوقت - به قول یکی از دوستام مغزم از یه جاییم زد بیرون، دیگه واقعا مثه یه مُرده شده بودم اینقدر که نفهمیدم کی خوابم برده حول و حوشِ ظهر بود که دیدم یکی رو کمرم نشسته نفسم بالا نمیومد اصلا مخم کار نمیکرد که کی میتونه باشه چشمامو که کامل باز کردمو به خودم اومدم دیدم اُلگاس اصلا انتظار نداشتم که مونده باشه...
+ همیشه اینقد میخوابی؟؟ بلند شو دیگه
بلند شو یه چیزی بخور، دیشب اینقد مست بودی که همینطوری افتادی
- الان اگه از رو من بلند شی منم میتونم یه حرکتی بکنم
-    بلند شدم که برم دستو صورتمو بشورم دیدم تمومِ خونه تمیز شده - همه ظرفا شسته شده و رو میزم غذاس قبل از اینکه برم دستشویی پرسیدم کی اینجا رو تمیز کرده؟؟
-       + یادت نیست؟؟ خودت دیشب تمیز کردی
-       - من؟؟؟ نــــه!!
-     + شوخی کردم، صبح بیدار شدم دیدم خیلی خونه ت شلوغ پلوغه منم خیلی بدم میاد که خونه ریختو پاشو بهم ریخته باشه ، اینجا رو تمیز کردم بعدش رفتم خونه بچمو اوردم
-       - بچه ت ؟؟ کوش؟؟ چرا صداش در نمیاد؟ مگه بچه داری تو؟
-       + جسیکا بیا اینجا عزیزم
-       یهو دیدم از توی آشپزخونه یه سگ هم قد و قواره ی خودم اومد بیرون رفت پیش الگا
-       - این چیه دیگه؟؟ این به آدم بزرگ بیشتر شبیه تا بچه
-       با خنده گفت: این زندگیه منه 5 ساله که باهم زندگی میکنیم
-     منم حرفشو نصفه کاره ول کردمو رفتم دستشویی، دست و صورتمو که شستم مستقیم رفتم سر میز، خیلی وقت بود مثه آدم سره میز غذا خوری خونه نشسته بودم
-       سر میز شروع کردیم به حرف زدن
-     + دوستای خوبی داری، نمیدونستم این همه ایرانی اینجا زندگی میکنه در واقع تا حالا با ایرونیا برخورد نداشتم ولی واسم خیلی جالب بودین آدمای شادو بامزه ای هستین نسبت به آدمای دیگه
-     - آره، راستش منم تازه با اینا آشنا شدم شاید تقریبا یک ماهی میشه راستی اصلا فکرشو نمیکردم که زنگ بزنی حالا واقعا حوصله ت سر رفته بود یا کلی شماره داشتی و قرعه به نام من افتاد؟؟
-     یه لبخندی زد و گفت: برای اولین بار بود که شماره کسی رو میگیرم و بهش زنگ میزنم مخصوصا توی استریپ کلاپ چون بر خلاف قوانین هست بخوایم با مشتریامون دوست بشیم، اما حقیقتش اینه که تو یه حس خاصی بهم دادی، از اون حسا که ممکنه توی زمانهای مختلف کسی پیدا شه به کسی بده، من این حسو بعد از دوست پسرم از تو گرفتم، دوست پسرم الان 6 ساله که نیست نه اینکه ولم کرده باشه، اون سربازه سازمان ملل بود و تو عراق کشته میشه.
- متاسفم، اما خیلی خوشحالم که این حسو بهت دادم
-     + اوه راستی امشب مهمون من بریم خونه ی من تو هم با دوستای من آشنا شو وقتی غذا خوردیم آماده شو بریم خونه ی من ، تو که فردا کاری نداری؟؟
-       + خیلی خوبه، نه نت تقریبا دو هفته مرخصی دارم از دو روز پیش شروع شده.
-     وضع زندگی اُلگا یه زندگی معمولی نبود میشه گفت نسبتا خوب بود، بهترین ماشین البته 2 تا ماشین و یه خونه ی شیک و با مبلمان و دکوراسیون زیبا و با سلیقه.
-     مهمونیه اون شب هم تموم شد و من سه روز موندم خونه ش، بعد از سه روز برگشتم خونه ی خودم شبش دوباره الگا اومد پیشم و موند، یه شب بهش گفتم یه سوالی واسم پیش اومده تو چرا دیگه نمیری سر کار؟؟
-     یه سیگار روشن کرد و دودشو فوت کرد تو صورتمو گفت: از کارم اومدم بیرون، رضا نمیخواستم بهت بگم البته دنبال فرصت بودم که بهت بگم که خودت این فرصتو برام پیش آوردی آدمی که عشقشو پیدا میکنه خیلی از دوست داشتنی هاشو میزاره کنار
-       + عشقش؟؟؟
-     - آره، رضا من از همون روزی که اومدی کلاب واقعا عاشقت شدم، نمیدونم همون حسیو که بهت گفتم.
آب یخ بود که اون لحظه ریخته شد روم من معنی عشقو عاشقیو نمیفهمیدم چون زندگیمو آدمای داخل زندگیمو جوری باهاشون برخورد کرده بودم که مخصوص یه نفر نباشم، حتی خودمو یا کس دیگه ای رو نمیزاشتم وابسته کنم حالا اون لحظه یکی اومده میگه عاشقت شدم، یه جورایی واسم مسخره بود و خنده دار اون روز هیچی نگفتم - گذاشتم تو حس عاشقیش بمونه - ولی ای کاش گفته بودم.
-     روزها و شبا مثه برق گذشت تقریبا 4 ماهی میشد باهم بودیم اما هیچ رقمه نمیتونستم عاشقش بشم در صورتیکه اون روز به روز غرق تر میشد و اینو میشد از رفتارش، از برخورداش فهمید، دختری که استریپر بود و از نمایش تنش از اینو اون درآمد داشت هر روز سعی میکرد یه کلمه به فارسی صحبت کردنش اضافه کنه، دنبال فرهنگ ایرونیا بود که ایرونیا از چی بدشون میاد یا از چی خوششون میاد، چیزایی که واسه من خنده دار بود.
-     8 ماه از زندگی من تو اون کشور میگذشت و دیگه خسته کننده شده بود البته خسته کننده از لحاظ دلتنگی به وطنو ازین حرفا!! تا اینکه یه شب بهش گفتم من دیگه باید برگردم ایران، جمله ی ساده ای بود برای من، اما این جمله ی به ظاهر ساده اونو له کرد اونقدر که شبو روزش شده بود گریه و بی تفاوتیای من نسبت به الگا اونو بدتر زجر میداد، هر کاری میکرد که بتونه منو منصرف کنه اما من پامو کرده بودم تو یه کفش که باید برگردم.
-     و بالاخره روز برگشتم فرا رسید، من الگا رو دیگه ندیدم، چون شب قبلش رفته بود و از اون یه نوشته مونده بود اونم با خط فارسی...! 
" رضای عزیزم ، دوست دارم که فکر کنم تو هم تو جنگ کشته شدی، فقط اینطوری میتونم به آرامش برسم و به روزهایی که با تو داشتم افتخار کنم و ازشون لذت ببرم همیشه عاشقت میمونم و... "
اون لحظه اون نوشته و اون چند نقطه ی آخرش واسه من هیچ مفهمومی نداشت، فقط لحظه ای اون نوشته برای من مفهموم پیدا کرد که پامو گذاشتم توی خاک ایران و تازه فهمیدم که من هم عاشقش بودم؛
تازه فهمیدم که غرورم اجازه ابراز عشقو نمیداد، من عشق رو با لذت خودم جابجا کرده بودم و الان این لحظه که این داستان رو مینویسم میفهمم که اون چند نقطه ی پایان نامه چی بود! ولی افسوس که دیر شد، خیلی دیر...
-       ای کــــاش همون لحظه ای که باهم هستیم اون چند نقطه ی پایان نامه رو بفهمیم...
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر