۳۰ شهریور ۱۳۹۴

۲۹ شهریور ۱۳۹۴

دلم لک زده ... می فهمی لعنتی؟!


داستان من و تو از آنجا شروع شد که:
پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم...!
با دکمه های سرد کیبورد، 
دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم...!
با صورتک ها، 
همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم...!
آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم...!
شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند...!
امروز داستان برگشت...
آغوش هایمان واقعی،
بوسه هایمان حقیقی...
اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم،
هر کداممان یک " او" داشتیم...!
پشت شیشه ی سرد مانیتورم،
دلم لک زده برای یک صورتک بوسه...!
لک زده برای یک آهنگ همزمان...
لک زده برای یک شب بخیر...








۲۷ شهریور ۱۳۹۴

فقـــط گاهـی... یـــــــادت


هی لعنتی !
 
اون طوریم کـه تـــو فکر میکنی نیـست
 
شایـد عاشقــت بـودم روزی
 
ولـی ببین بـی تـــو هـم زنــده ام
 
و زنـــدگی میکنـــم ،
 
فقـــط گاهـی در ایـن میــــان
 
یـــــــادت ،
 
زهــر میکند به کامـم زندگــی را
 همیـــن ...



۱۸ شهریور ۱۳۹۴

صدای ناقوس



صدای

ناقوسی دوباره

در
 انزوای مرداب می آید

چشمانت انتظار کدام ساحل را می کشند

و ترا

جادو گر کدام چراغ ربوده است

که من

در قلبت مرده ام؟