داستان من و تو از آنجا شروع شد که:
پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان
دادیم...!
با دکمه های سرد کیبورد،
دست های هم
را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم...!
با صورتک ها،
همدیگر را بوسیدیم و
طمع لب هایمان را چشیدیم...!
آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و
اشک ریختیم...!
شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان
جا نمی ماند...!
امروز داستان برگشت...
آغوش هایمان واقعی،
بوسه هایمان حقیقی...
اما با این تفاوت که دیگر من و تو
نبودیم،
هر کداممان یک " او"
داشتیم...!
پشت شیشه ی سرد مانیتورم،
دلم لک زده برای یک صورتک بوسه...!
لک زده برای یک آهنگ همزمان...
لک زده برای یک شب بخیر...
بمان!
پاسخحذفدوست داشتنم
هنوز بوی باران و کاهگل می دهد
بوی مداد جویده ی شده ی کودکی ام
بوی گلبرگ های گل محمدی لای قرآن
بمان!
من تو را
قد انگشتان دو دستم
دوستت دارم.
حسّ و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم
حذفشوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنار تو قدم می زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پاره شد و مرثیه ها ریخت به هم
پای عشق تو برادر کُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟!